جدول جو
جدول جو

معنی خون فروش - جستجوی لغت در جدول جو

خون فروش(خَ نَ / نِ کَ دَ / دِ)
فروشندۀ خون. آنکه خون مقتول را بچیزی سهل معاوضه کند. (آنندراج) ، آنکه خون خود را در مقابل وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فن فروش
تصویر فن فروش
حیله گر، مکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خانه فروش
تصویر خانه فروش
فروشندۀ خانه، فروختن و حراج اثاث خانه، کنایه از غارت، کنایه از تارک دنیا و راغب آخرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودفروش
تصویر خودفروش
روسپی، خودنما، خودستا، لاف زن، برای مثال بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود / خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست (حافظ - ۱۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
(نِ خُ)
کنایه از شراب سرخ. کنایه از شراب لعلی. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ وِ)
آنکه رفتار خوش دارد. صاحب اخلاق حمیده. خوش کردار. خوش عمل
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ زَ دَ / دِ)
لاف زننده. گزاف گوینده. فخریه کننده. (ناظم الاطباء). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است. خودنما:
گفتیم ای خودفروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شبچراغ گر بفروشی خزف.
خاقانی.
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را بکوی می فروشان راه نیست.
حافظ.
می خوار و رند باش ولی خودنما مباش
می نوش در طریقت ما به زخودفروش.
اسیر لاهیجی (آنندراج).
، زن فاحشه که خود را در معرض فروش قرار می دهد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فروشندۀ نان. نانبا. (آنندراج) : نزدیک دوکان نان فروشی رفتیم. (انیس الطالبین ص 22).
گر گشاید نان فروش من دکان خویشتن
میرساند بینوایان رابنان خویشتن.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
متکبر. مغرور. (آنندراج). نخوت پیشه. بزرگ منش. متکبر. دارای تکبر. خودبین. خودپرست. طالب جاه و جلال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ اُ دَ / دِ)
که دین را در برابر دنیا بفروشد و از دست دهد:
نباشند شاهان مادین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش.
فردوسی.
بفرمان یزدان نهاده دو گوش
ازیشان نباشد کسی دین فروش.
فردوسی.
که ای زرق سجادۀ دلق پوش
سیه کار دنیاخر دین فروش.
سعدی.
- دین فروشان، یعنی اصحاب ریا. (شرفنامۀ منیری) :
دین فروشان را ببوی زلف او
طیلسان در وجه زنار آمده ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مِ پَرْ وَ دَ / دِ)
کسی که هر مادۀ دسم و چربی خواه نباتی یا حیوانی بفروشد. (ناظم الاطباء). سمان. دهان. (یادداشت مؤلف). فروشندۀ روغن است اما برای خواربارفروش علم شده است. (از شعوری ج 2 ورق 24)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
کسی که خیک می فروشد. زقّاق. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(خومْ بِ)
کنایه از عاشق بیقرار:
نی نی غلطم ز خون بجوشی
وانگه بکجا بخون فروشی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ تَ / تِ)
متملق و چاپلوس. (آنندراج) :
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه بزر ز ما نخریدی همی سخن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 324).
، شاعر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ فِ)
خوشخواب. خوب فراش: خرخر، مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ فُ)
آنکه خشت فروشد. لبان
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ / دِ)
جلوه دهنده حسن:
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
فروشندۀ چوب. و بیشتر بر تیرفروش اطلاق شود. چه غیر تیر را تخته فروش و یا الوار فروش گویند. خشّاب. تیرفروش. فروشندۀ تیر و تخته و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
عطرفروش. (ناظم الاطباء). عطار. دارمی. (تفلیسی) ، دارای بوی بسیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که از جانب دیوان برای اخذ مالیات عقب افتاده یا مصادره یا جریمه و یا از روی ظلم و ستم خانه و اثاث کسی را بزور بفروشد، تارک دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود فروشی
تصویر خود فروشی
خود ستایی، کبر نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن فروش
تصویر سخن فروش
شاعر، متملق چاپلوس
فرهنگ لغت هوشیار
حیلت گر محیل: گفت کای فن فروش دستان خر، گر بدی از جهان بمنت نظر... (سنائی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوز فروش
تصویر گوز فروش
کسی که گردو فروشد گردو فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو فروش
تصویر بو فروش
عطار، مشک فروش
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خود را در معرض استفاده شهوت کسان قرار دهد و از آنجا کسب معاش کند، متکبر خود پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان فروش
تصویر نان فروش
آنکه نان فروشدنانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوا فروش
تصویر دوا فروش
آنکه دوا فروشد دارو فروش
فرهنگ لغت هوشیار
((~. فُ))
آن که خود را در معرض استفاده شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند، فاحشه، روسپی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فن فروش
تصویر فن فروش
((فَ نْ. فُ))
حیلت گر، فریبکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخن فروش
تصویر سخن فروش
((~. فُ))
شاعر، متملق
فرهنگ فارسی معین
خائن، میهن فروش
متضاد: میهن پرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت جلوه گر، نازک رفتار، نازک ادا، جلوه فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد